در این حال نجمه گفت: بسیار خوب، برو خدا به همراهت.
حنظله، پس از این کلام در حالى که چند دقیقه بود موضوع غسل را فراموش کرده بود به محض شنیدن رخصت همسرش به یاد غسل افتاد و با حالتى زار و پریش گفت:
اى نجمه زیبا! با این چند دقیقه حرف زدن فرصت احتمال غسل کردن را از من سلب کردى خداوند تو را ببخشد، ولى چه باید کرد قسمت این بود و با تقدیر چارهسازى نتوان کرد، من همین الان مىروم شاید رسول خدا صلى الله علیه و آله را دیدم و عذر خود را به او گفتم از او طلب چاره کردم و شاید براى من دعایى کند که خداوند از این گناه من درگذرد.
در حالى که این سخن را گفت قدمى جلو گذارد که نجمه را براى آخرین بار در آغوش گرفته و با او خداحافظى کند که ناگاه نجمه گفت: اى حنظله! اى شوهر مهربان من! آیا حاضر هستى نام من به بدنامى شهره شود؟!
البته نه نجمه عزیزم این چه سؤالى است که مىکنى؟ هیچ مىدانى اگر بر نگردى کسى از من باور نخواهد کرد که در همین چند ساعت زن تو شده و گوهر دوشیزگى را از دست دادهام، مردم بعد از این به من چه خواهند گفت، آیا در معرض تیر ملامت واقع نخواهم شد.
نجمه ممکن است ولى چاره چیست و چه فکرى به نظرت مىرسد؟ تو را به خدا قسم زود بگو که وقت مىگذرد و مىترسم که ارتش حرکت کند!! نجمه به عجله لباسش را پوشید و در حالى که قصد خود را به حنظله مىگفت، شتابان از خانه بیرون رفت و در خانه چند همسایه را کوفت و پس از چند دقیقه، چهار نفر زن را در اطاق حاضر کرد، آن گاه در برابر آنان روى به حنظله نمود و گفت:
اى شوهر عزیز من! آیا اقرار دارى که دیشب عمل زفاف واقع شد و من زن شرعى تو شدهام؟
حنظله پاسخ داد: بلى، اى نجمه عفیفه و پاک!
آن گاه نجمه روى به طرف شاهدان کرده و گفت:
گواه باشید و این سخن را به یاد داشته باشید؛ زیرا من خوابى دیدهام و پیش خود تعبیر آن را به شهید شدن حنظله و برنگشتن او از جبهه دانستهام، پس اگر روزى طعنه زنان و بدگویان، تیر زبان آلوده خود را متوجه من کردند، شما شاهد و گواه و مدافع من باشید.
هر چهار نفر با نهایت صداقت و لحنى که همراه با تحسین بود، حمل شهادت را قبول کردند و در حالى که به شجاعت و جوانمردى و ایمان حنظله و عفت دوستى و پاکى و مآلاندیشى نجمه، آفرین گفتند از در خارج شدند.
پس از خروج آنها حنظله جلو رفت و سر نجمه را در سینه گرفته در حالى که آن را به خود مىفشرد گفت:
اى بنت سعد! اى محبوبه عزیز! اى معشوقه گرامى و اى همسر ارجمند! خداحافظ، درباره من دعا کن و مرا هرگز فراموش مکن و از یاد مبر که من تو را از دل و جان دوست دارم، گرچه اسلام را بر تو مقدم داشتهام، ولى مىدانم که مرا ملامت نخواهى کرد و از این که رضاى خدا را بر خشنودى تو اختیار کردم، ناراضى نخواهى بود.
اگر از من گله دارى مرا ببخش، از این که نتوانستم کام دل تو را چنان که معمول است برآورم، مرا عفو کن، اى عزیز! اگر پیروز برگشتم تو براى همیشه از آن من خواهى بود و تا آخر عمر با لذت و سعادت زندگى خواهیم کرد و اگر به فیض شهادت رسیدم در آن دنیا مراقب تو خواهم بود و براى تو پیش خداى خود دعا خواهم کرد و طلب مغفرت خواهم نمود، صبر داشته باش شکیبا باش، عزم و اراده به خرج بده، چرا گریه مىکنى، یک مسلمان باید بیشتر از اینها مقاومت داشته باشد، همسر عزیزم! مگر فراموش کردهاى که تو هم امت رسول خدا صلى الله علیه و آله هستى؟
پس گریه نکن اگر به گریه ادامه دهى مرا هم گریه مىاندازى، آن وقت ممکن است در من سستى راه پیدا کند و این سستى دل در من باقى بماند و رشادت لازم در مقابل دشمن خدا، از من ظهور نکند.
نجمه که مثل ابر بهار مىگریست چون سخن اخیر را از دهان حنظله شنید خوددارى کرد و با صدایى که نیمه بریده بود و درست از گلو در نمىآمد و گاهى با ترکیدن بغض قطع مىشد، گفت:
برو عزیزم! خدا همراه تو باشد، از این که گریه مىکنم مرا ببخش، زنم و زن رقیق القلب است، به علاوه مىدانى که تو را بسیار دوست دارم از جان خودم بیشتر، پس حق دارم که با از دست دادن تو، این طور بىتابى کنم.
در اینجا حنظله خود را از آغوش نجمه خارج کرده در حالى که از او جدا مىشد، گفت:
بس است عزیزم! اگر این طور بخواهیم پیش هم باشیم فرصت از دست مىرود، خدا حافظ.
تا پاى خود را از آستان در بیرون گذاشت، نجمه به دنبال او دویده گفت: حنظله یک کلمه دیگر با تو دارم، آیا راهى هست که در صورت شهادت تو من هم به تو بپیوندم؛ زیرا پس از تو زندگى بر من حرام است! حنظله ندانست در مقابل این کلام که از دل صادقى بیرون مىآید چه بکند پس روى خود را برگرداند و در حالى که اشکى از شوق در گوشه چشمش پیدا شده بود، گفت:
الحق که لایق حنظله هستى، خداوند تو را جزاى خیر دهد، پاداش دهنده ما اوست و ان شاء اللّه پاداشى که در انتظار دارى خواهى گرفت، پس از آن بدون این که بیش از این خود را تسلیم احساسات کند دوان دوان شروع به رفتن کرد.
دلش مىخواست بال درآورد و به فاصله چند لحظه به لشکر اسلام برسد.
در حالى که دیوانهوار بر سرعت قدم هاى خود مىافزود و هر لحظه نزدیک بود پایش به سنگ خورده و بر زمین افتد و چند مرتبه نیز سکندرى خورد، سرعت حرکت، مجال تفکر را از او سلب کرده بود، فقط مانند گرسنهاى که تنها فکرش به سفره طعام است اندیشهاى، جز رسیدن به اردوگاه نداشت و چون چراغى که در انتهاى بیابانى دیده شود مشتاقانه فقط آن را مىدید، به سوى آن مىرفت.
او که در لحظات جدایى از محبوبه، خود را نگهداشته و ابداً نگریسته بود، اکنون مانند سیل، اشک از چشمش جارى بود.
هاىهاى مىگریست، به طورى که اگر کسى در راه به او برمىخورد و حوصله نگاه کردن به این جوان را داشت، منظره عجیب وى- در حالى که عرق سراپایش را فراگرفته بود و به سرعت مىدوید و صورتش از اشک شسته شده و بغض گلویش چنان بلند بود که به گوش دیگران مىرسید- او را مبهوت مىکرد.
چرا گریه مىکرد؟ آیا حالا به یاد معشوقه و جدا شدن از او افتاده بود، آیا به خاطر نجمه عزیز مىگریست؟ نه، علت گریه او این نبود.
این چشمان التماسآمیز آغشته به اشک که هر لحظه به سوى آسمان دوخته مىشد و با تضرع و لابه به مبدأ مىگردید، از عشق مجازى چنین گریان شده بود؟!
گریهاش از این بود که مىترسد مبادا فرصت از دست رفته باشد و به موقع به میدان نرسد، مىترسید وقتى آنجا برسد که قشون رفته باشد، آن وقت جواب خدا را چه خواهد داد، به رسول خدا صلى الله علیه و آله چه خواهد گفت!!
علت دیگر گریهاش وضع ناپاکى بدن که بالاخره از حل کردن آن عاجز مانده بود که چه خواهد شد، اگر چنان که نجمه خواب دیده و گفته بود، کشته مىشود، تکلیف او با این تن غسل نکرده، چیست؟ چطور اذن دخول به ملکوت معنوى خواهد یافت، آیا او را مانند موجود پلیدى طرد نخواهند کرد، آیا با بدن ناپاکش چه معامله مىکنند؟
این افکار هر لحظه شدت مىگرفت و از یک طرف به سرعت پاهایش مىافزود که زودتر به اضطرابش خاتمه داده شود و از جانب دیگر صداى گریهاش را بلندتر مىکرد.
بالاخره، از دور صداى اذان صبح به گوشش خورد، دریافت که صدا از لشکر اسلام است، چون این حالت را دید سر را به علامت شکر به سوى آسمان بلند کرد، گریهاش قطع شد و پا را آهستهتر کرد و بالاخره آن قدر از حالت دویدن کاست تا به راه رفتن معمولى رسید، عرق بدن او سرازیر بود، اما کم کم خشک مىشد، چون به اردوگاه رسید صف نماز بسته شده بود، مسلمانان پشت سر رسول خدا صلى الله علیه و آله ایستاده، مىخواستند عبادت خدا را به جا آورند.
حنظله، به عجله تیمم کرد و در صف آخر قرار گرفت و نماز را با خلوص کامل بجاى آورد.
پس از خاتمه نماز که به واسطه جنگ به سرعت برگزار شد، حنظله صفوف برادران را آهسته شکافت و به سوى خیمه رسول خدا صلى الله علیه و آله شتافته بالاخره به حضرت رسید، در برابر حضرت سیل اشک از چشمش ریخت، حضرت با ملاطفت و نهایت مهربانى دست خود را روى پیشانى او گذارد و سرش را بلند کرد و فرمود:
حنظله تویى، خدا تو را اجر دهد بالاخره آمدى، من حدس مىزدم که ایمان عظیم تو، تو را راحت نخواهد گذارد و بالاخره تو هم به جبهه حق علیه باطل، خواهى آمد!
اى رسول اللّه! آمدم ولى چه آمدنى... بسیار پریشان و ملول و افسردهام و نمىدانم تکلیفم چیست؟ شرم دارم از این که در مقابل خدا ایستادهام و خجلم از آن که اکنون این طور در حضور توام.
چرا؟ علت خجلت تو چیست؟
اى رسول خدا! مىدانى که دیشب، شب زفاف من بود و من آب نیافتم که غسل کنم و اکنون با این بدن ناپاک، چگونه به جهاد روم؟
حضرت فرمود: بر خیز، مگر نمىدانى که تکلیف به قدر وسع است، چون آب نیافتهاى بر تو باکى نیست و دل چرکین مکن.
پس اى رسول خدا! آیا به من اطمینان مىدهى، اگر به فیض شهادت برسم از ناپاکى بدن پیش خدا مسئول نیستم؟ فرمود: برو اطمینان داشته باش، خدا تو را بیامرزد!
مقدمات جنگ فراهم شد، برنامه در ابتداى کار به نفع مسلمانان بود، نزدیک بود وضع دشمن به هم به پاشد، نسیم پیروزى به مشام مىخورد، در این وقت نیروى جناح چپ که به فرمان مؤکد رسول خدا صلى الله علیه و آله، حافظ گردنه عنین بودند به اشتباه بزرگى دچار شدند که باعث تغییر سرنوشت جنگ شد!!
ابن جبیر رئیس این قسمت به خیال این که دیگر پیروزى اسلام کامل شده و کفار شکست خوردهاند، براى استفاده از غنیمت، تصمیم گرفت به داخل میدان بیاید و با دشمنان بجنگد و سفارش اکید رسول اللّه صلى الله علیه و آله را دایر به ماندن در آنجا، فراموش کرد و به داخل میدان آمد.
این اشتباه که اشتباه عمدى بود به ضرر مسلمانان تمام شد، خالد جنگجوى متهور قریشى، متوجه خالى شدن جناح چپ شد، به باقى ماندگان نیروى جبیر که به سفارش پیامبر مانده بودند تاخت و پس از قتل عام آنان از پشت به مسلمانان حمله کرد، در این حال یک زن کافر به نام عمره بنت علقمه، پرچمى را که مدتها بود از ترس بر زمین مانده بود برداشت و کفار را مخاطب قرار داده، آنها را از ترس و بزدلى سرزنش کرد و با این کار جسارت مکیّون را تحریک نمود، از طرف دیگر خبر شوم قتل پیامبر که همه جا منتشر شده بود به درهم ریخته شدن وضع مسلمانان، کمک کرد، به طورى که عدهاى از آنان به طرف مدینه گریختند. عدهاى از جنگجویان نجیب و فعال و مؤمن که از آن جمله حنظله بود در بحبوحه جنگ به زمین افتاده، شربت شهادت نوشیدند.
حنظله در لحظات آخر به محبوب ابدى روى کرد و عرضه داشت:
اى خداوند قادر متعال و اى بخشنده مهربان! با بدن پاره پاره و خونین به سوى تو مىآیم در حالى که تن، ناپاک است، ولى رسول تو گفت: مرا از این حالت خواهى بخشید.
اى خداى مهربان! مرا ببخش... نتوانستم آب بیابم تا خود را پاکیزه کنم و به این ضیافت عظیمى که مرا به سوى آن مىخوانى بیایم، تقصیر از من نبود و اگر بود از رحمت بىپایان و لا یتناهى تو امید عفو دارم.
مرا ببخش و از رحمت خود مأیوس مساز... این شهادت را که با رضایت کامل و اشتیاق انجام گرفته، قبول کن و مرا از لطف و عنایت خویش محروم مفرما.
خداى من! خانواده خود و این تازه عروس را که دیشب با یک دنیا امید و آرزو جا گذاشتم به تو سپردم، تو براى روزى دادن و نگاهداریش شایستهترى.
اى خدا! آمدم مرا از خود مران که درى دیگر جز این نمىشناسم، این بگفت و چشم بر هم گذاشت، تا از هر چه غیر اوست، چشم پوشیده باشد و تنها به وجه او نظر داشته باشد.
آرى، حنظله تازه داماد که با این اشتیاق به جانب شهادت شتافته بود، بالاخره به آرزوى خودش رسید و خواب تازه عروس او به حقیقت پیوست.
در این حال نبى اسلام صلى الله علیه و آله به دیدار جنازه پاک شهدا شتافت، پس از عبور از جلوى چند نفر چشمش به حنظله افتاد، نگاهى بر او انداخته مدتى بر بدن خونین آن جوان رشید خیره شد، پس از آن رو به طرف مؤمنان که در اطراف حلقه زده بودند کرده فرمود:
این همان جوانى است که دیشب عروسى کرد و از بستر زفاف مستقیماً به میدان جنگ شتافت و امروز او را در این حال مىبینید، این جوان از شدت ورع و تقوا، مدتها در تب و تاب و التهاب گذراند که مبادا با بدن غسل نکرده کشته شود، اما اکنون دیدم که ملائکه بین زمین و آسمان او را غسل مىدهند!!
در این وقت نجمه که او هم مانند اهل مدینه مىخواست خبرى از محبوب خود بگیرد جلو رسید و چون بدن خونین آن شهید عزیز را نگریست، زانویش تاب مقاومت نیاورد، به زمین نشست و نگاهى به روى او افکند و در حالى که مىگریست گفت:
اى حنظله! محبوب من! خدا تو را بیامرزد، چه خوب شجاعانه جان سپردى، چه ایمان بزرگى از خود نشان دادى.
گویى مرگ را چون هدف روشنى در مقابل خود مىدیدى و رقصکنان به سوى آن شتافتى.
اى نجمه به فداى تو باد، برو که سعادتمند رفتى، ولى فراموش نکن که به من وعده کردى که در آن دنیا مرا از یاد نبرى و همان طور که حین وداع با تو گفتم، دعا کن که من هم به زودى به دنبال تو بیایم تا جشن عروسى خود را آنجا یعنى در عالم پاک و بىآلایش تکمیل کنیم.
حضار از این سخنرانى عالى، تعجب کرده و از جهتى متأثر شدند و بر شجاعت و محبت این زن به دیده احترام نگریستند.
اسلام، تا به امروز از این فداکاران زیاد داشته، فداکاران جانباز و به فرموده پیامبر، تقواداران با ورع که همه خصلتهاى الهى آنان از زهد قلبى و معنویشان سرچشمه مىگرفت، اگر جانفشانى اینان نبود، درخت دین تا به امروز با این همه ثمر بر جاى نبود.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- ملا محسن فیض کاشانى.
(2)- فیض کاشانى.
(3)- صفا اصفهانى.